فولادپلاس، رسانه ی گروه فولاد مبارکه

۱۴۰۴-۰۹-۲۶ ۱۵:۰۹

با ظرفیت باش مثل فولاد

ماشین پدربزرگم را به درخت سر کوچه کوبیدم و چون از اخلاق بویی نبرده بودم، ماشین را بدون اینکه کسی بفهمد سر جایش گذاشتم و کلید را هم توی جیبش گذاشتم. خیلی آهسته از خانه بیرون رفتم تا کسی متوجه نشود و شب به خانه برگشتم. برخلاف تصورم خبری از دادوبیداد نبود.

پدربزرگ همه‌مان را جمع کرد تا موضوعی را برایمان بگوید. می‌دانستم یک دعوای مفصل در پیش است، ولی چاره‌ای هم نبود؛ چون اگر اعتراف می‌کردم، فقط از بقال سر کوچه کتک نمی‌خوردم. پدربزرگ برخلاف تصورم خیلی آرام بود. در حالی که یک کاغذ را که روی آن نموداری کشیده بود نشانمان می‌داد، گفت:

«ببینید بچه‌ها، این نمودار آهن و کربن است. می‌خواهم برایتان از ظرفیت‌ها بگویم. آلومینیوم در هفتصد درجه ذوب می‌شود، در صورتی که فولاد تازه از خط یوتکتوئید رد می‌شود و شبکه‌ی کریستالی‌اش عوض می‌شود.»

مثل اسبی که به جای یونجه، نارگیل جلویش گذاشته باشند، نگاه سفیه اندر عاقلی به پدربزرگ کردیم و منتظر بودیم که این‌گونه ادامه داد:

«ببین باباجان، ما باید یاد بگیریم در سختی‌ها قوی باشیم و اگر ظرفیت‌مان را بالا نبریم، مثل آلومینیوم ذوب می‌شویم، ولی همین فولاد را نگاه کنید، ظرفیتش خیلی بالاتر است. حتی همین فولاد هم هر بار که در برابر حرارت – که اینجا همان سختی‌ها قرار می‌گیرد – سرد می‌شود، دانه‌بندی‌اش منظم‌تر شده و نواقصش از بین می‌روند. حتی اگر سریع سرد شود، دانه‌ریز می‌شود و سختی‌اش بالا می‌رود. شماها باید یاد بگیرید مثل فولاد باشید، مقاومت‌تان بالا برود و هرچقدر هم که کشیده شوید، تسلیم نشوید و مردانه به زندگی ادامه دهید.»

حالا دیگر مثل اسبی بودیم که صاحبش به جای اینکه نعلش کند، جوراب پایش کرده است. آقاجان هم که متوجه شده بود مثال‌هایش برای نوه‌های دانشمندش سنگین است، در حالی که مثل جغد زوم صورتش را می‌چرخاند که مبادا نگاه شرمنده‌مان را از دست بدهد و نتواند مچ بگیرد، دو مرتبه گفت:

«آقا! اصلاً آلومینیوم و فولاد را بی‌خیال، همین‌قدر بگویم که مال دنیا آن‌قدرها ارزش ندارد که آدم به خاطرش اعتبار خودش را پیش بقیه از بین ببرد. آدم باید مثل شیر زندگی کند.»

حالا دیگر متوجه شده بودم جریان چیست. با اینکه آقاجان اخلاق درست‌ودرمانی نداشت، ولی با این جملاتی که گفت، هرچند ما چیزی از استحاله و نقطه‌ی ذوب نفهمیدیم، متوجه شدیم که پدربزرگ می‌خواهد درس انسانیت به ما بدهد. و کسی که این جملات از دهانش بیرون می‌آید، قطعاً خودش فولاد آب‌دیده‌ای است که با این تنش‌ها و حرارت‌ها از پا درنمی‌آید.

البته شاید بپرسید تو که مثل اسب به پدربزرگت نگاه می‌کردی و از نقطه‌ی ذوب چیزی سرت نمی‌شد، پس از کجا درباره‌ی تنش و حرارت و فولاد آب‌دیده اطلاعات داری؟ باید عرض کنم که سؤال خوبی بود، ولی متأسفانه اسب‌ها نمی‌توانند صحبت کنند، پس از جواب دادن معذورم! پس داستان را ادامه می‌دهم.

پدربزرگ یک جورهایی دلم را قرص کرده بود که اگر مثل شیر اعتراف کنم، تنبیهم نخواهد کرد. پس بادی در غبغبم انداختم و مثل یک شیر رو به همه گفتم:

«آقاجان، راستش من امروز ماشین‌تان را بردم بیرون و زدم به درخت. البته نگران نباشید! حس می‌کنم روی رنگ دربیاید، البته به‌جز کاپوت که باید عوض شود و ستون‌ها که…»

هنوز حرفم تمام نشده بود که پدربزرگ مثل بروس لی روی هوا چرخید و عصایش را طوری کوبید توی سرم که اگر مغز درست‌وحسابی داشتم، درجا ضربه‌مغزی می‌شدم! ولی این رسمش نبود، این‌همه فلسفه چید و از ظرفیت گفت، پس چرا کتکم زد؟

وقتی این سؤال را از او پرسیدم، در حالی که رنگش مثل رب انار شده بود، گفت:

«من دیگر از منطقه‌ی الاستیک و پلاستیک و گلویی شدن رد کردم، من از وسط به دو نیم تقسیم شدم، از دست شما!»

در کل، بعد از همه‌ی کتک خوردن‌ها متوجه شدم یک اسب نادان، بهتر از یک شیر نالان است.