موفرفری خواست ژاکت زردش را بپوشد اما دید که آستینش سوخته. یک ابرویش را بالا انداخت و به اژدهای توپتوپی نگاه کرد. اژدها عادت داشت همهچیز را آتش بزند؛ هر وقت که عصبانی میشد یا حوصلهاش سر میرفت. اژدها به سقف نگاه کرد و گفت:
«از دهانم پرید.»
موفرفری گفت: «اگر قول بدهی جلوی آتشَت را بگیری، برایت جایزه میخرم.»
اژدها با انگشتهایش بازی کرد، دمش را تکان داد و گفت: «من اژدها هستم، باید آتش بزنم. پیشول هم روی مبل ناخن میکشد چون گربه است.»
پیشول خودش را به پای اژدها مالید و دمش را تکان داد. موفرفری گفت: «آتشت را نگهدار برای شومینه و منقل کباب. پیشول هم فقط روی این پادری میتواند ناخن بکشد.»
بعد از یک هفته، اژدهای توپتوپی توی شومینه فوت کرد. وقتی شعلههای نارنجی توی شومینه روشن شد، دست به کمر ایستاد و گفت:
«جایزهی ما چی شد؟»
موفرفری پالتویش را پوشید و چترش را برداشت. پیشول از خوشحالی میوی بلندی گفت و رفت جلوی در ایستاد تا اژدهای توپتوپی و موفرفری بیایند.
وقتی به کتابفروشی رسیدند، خانم فروشنده پرسید: «چه کمکی میتوانم بکنم؟»
موفرفری اژدهای توپتوپی را نشان داد و گفت: «یک جایزه برای اژدهای خوب و یک جایزه برای گربهی حرفگوشکن.»
خانم فروشنده رفت که چند کتاب خوب برای اژدها پیدا کند. پیشول دمش را تاب داد و رفت که خودش بین قفسههای کتاب بگردد.
خانم فروشنده با چند کتاب برگشت: رؤیای اژدها، اژدهای دریایی، اژدهای موتورسوار، اژدها و بستنیهایش.
به نظر موفرفری همهی آنها خوب بودند. اژدها را صدا کرد تا جایزههایش را بردارد. اژدها از پشت قفسهها با یک عالم کیسهی پلاستیکی آمد. موفرفری و خانم فروشنده با تعجب به پلاستیکها نگاه کردند.
اژدها گفت: «من از اینها میخواهم.»
خانم فروشنده گفت: «برای هر خرید یک کیسهی پلاستیکی میدهیم.»
موفرفری گفت: «میتوانیم کیسه هم نگیریم. توی کیف من جا میشوند.»
اژدهای توپتوپی ناراحت شد. گفت: «نه، برای هر کتابم یک کیسهی جدا میخواهم.»
موفرفری هر چهار کتاب را برای اژدهای توپتوپی خرید. اما هر کاری کرد، اژدها حاضر نشد که همهی کتابها را توی یک کیسهی پلاستیکی بگذارد.
پیشول هم با یک بغل کتاب گربهای آمد: از گربهها یاد بگیریم، گربه و ماهیهایش، اگر گربهها پرواز میکردند.
پیشول وقتی دید اژدهای توپتوپی کیسهی پلاستیکیهایش زیاد است، دمش را تاب داد و میوی بلندی گفت که یعنی من هم میخواهم!
خانم فروشنده ناچار شد هر کدام از کتابهای پیشول را هم داخل یک کیسهی پلاستیکی جداگانه بگذارد.
در راه برگشت، اژدهای توپتوپی شکلات و فرفره و کلاه منگولهدار خرید. پیشول هم گلولهی کاموا و عروسک و پاپیون خرید. هر کدام از خریدهایشان را داخل یک کیسهی پلاستیکی جداگانه گذاشتند.
وقتی رسیدند خانه و چیزهایی را که خریده بودند بیرون آوردند، خانه پر از کیسههای پلاستیکی شد.
اژدهای توپتوپی گفت: «حالا چهکار کنیم؟»
موفرفری با دلخوری گفت: «حرف من را که گوش نکردید.»
پیشول میوی بلندی گفت و با دست، کیسهها را شوت کرد توی هوا. کیسه روی سر اژدها افتاد. اژدها عصبانی شد و خواست آتش از دهانش بیرون بدهد؛ اما یادش آمد که باید جلوی آتشَش را بگیرد.
اژدها دوباره پرسید: «حالا با این همه کیسه چهکار کنیم؟»
موفرفری گفت: «باید کیسهها را جمع کنیم و ببریم جایی که این چیزهای پلاستیکی را تحویل میگیرند.»
اژدها گفت: «با کیسهها چهکار میکنند؟»
موفرفری گفت: «کیسهها را تبدیل به چیزهای دیگری میکنند.»
پیشول با کله شیرجه رفت توی یکی از کیسهها. اژدها در حالی که داشت جلوی آتشَش را میگرفت، کیسهها را تا کرد.









