فولادپلاس، رسانه ی گروه فولاد مبارکه

۱۴۰۴-۰۹-۲۶ ۱۵:۰۹

جادوی دوستی

یکی از همین روزها مارینا هنگام گشتن بین کتاب‌ها، خود را در جایی می‌بیند که پر از کتاب‌های بسیار قدیمی است. کتاب‌هایی که رویشان پر از گردوغبار بود و انگار تا به‌حال کسی به آن‌ها دست نزده بود. کتاب بزرگی توجهش را به خود جلب می‌کند. روی چهارپایه‌ی کوچک کنار قفسه‌ها می‌ایستد، آن را برمی‌دارد و شروع به خواندن می‌کند.

داستان درباره‌ی سه دختر است که یکی از آن‌ها تصمیم می‌گیرد دوست‌هایش را بیشتر بشناسد. به هر دویشان می‌گوید تا او را به رستوران مورد علاقه‌شان ببرند تا با هم غذا بخورند.

اولین دوست آدرس را برایش می‌فرستد تا همدیگر را آنجا ببینند. دختر قصه به رستوران مورد علاقه‌ی دوستش می‌رسد؛ رستورانی بزرگ و قشنگ با کارکنان خیلی مهربان. همه‌چیز خوب بود تا اینکه شروع به غذا خوردن کردند. مزه‌ی غذا آن‌قدر بد بود که نتوانست آن را تا آخر بخورد.

حالا نوبت دومین دوستش بود که پیشنهاد داد تا با همدیگر به رستوران بروند و در راه صحبت کنند. وقتی به آنجا رسیدند، رستورانی را دید که خیلی معمولی و حتی به‌هم‌ریخته بود!

همان‌طور که به اطرافش نگاه می‌کرد، صدای دوستش را شنید:

  • درست است که اینجا آن‌قدرها هم قشنگ نیست؛ اما باور کن قرار است بهترین پیتزای عمرت را بخوری!

و حق با او بود. پیتزایشان واقعاً خوشمزه بود؛ مخصوصاً در کنار حرف‌زدن‌ها و خندیدن‌های دوستانه‌شان.

دخترک شب که به خانه برگشت، به دوستانش فکر کرد. متوجه شد که دوست اولی فقط به ظاهر توجه می‌کند و دیگر به چیزی اهمیت نمی‌دهد. به همین دلیل گوشه‌ی دفترچه‌ی خاطراتش یادداشت کرد که باید از این به بعد در انتخاب دوست بیشتر دقت کند.

مارینا با شنیدن صدای مینا کتاب را بست و پیش دوستانش برگشت؛ اما یک فکر تنهایش نمی‌گذاشت! اینکه او هم باید دوستانش را امتحان کند تا ببیند آیا انتخاب خوبی داشته است یا نه!

دو روز به این ماجرا فکر کرد تا بالاخره یک فکر معرکه به ذهنش رسید!

فردا بعد از کلاس دانشگاه، قلم‌موی جادویی را به مینا و آرنیکا نشان داد و تمام داستان مربوط به آن را تعریف کرد. هر دو نفر با تعجب به او نگاه کردند و تا جلوی چشمشان نقاشی مارینا تبدیل به واقعیت نشد، حرفش را باور نکردند! هر کدامشان قلم‌مو را دستشان گرفتند و با ذوق به آن نگاه کردند؛ اما در نگاه آرنیکا حسادت هم پیدا بود.

مارینا می‌خواست بفهمد کدام‌یک از دوست‌هایش برایش خوشحال می‌شوند و کدام‌یک دنبال به‌دست‌آوردن قدرتش است. همین شد که در یکی از کلاس‌ها از قلم‌مویی شبیه خودش استفاده کرد.

مینا تمام کلاس مشغول نقاشی‌کشیدن بود؛ اما آرنیکا تمام حواسش پیش قلم‌مو بود. با خودش فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند صاحب این وسیله‌ی جادویی شود؟ آن‌قدر حواسش با برداشتن قلم‌مو پرت شده بود، که فکری را که به ذهنش رسید بلند گفت:

  • بهتره قلم‌مو را بردارم و دروغی بسازم تا همه باور کنند که فرد دیگری آن را برداشته است.

مارینا و مینا که نزدیک او نشسته بودند، صدایش را شنیدند و با تعجب به او نگاه کردند. مارینا که از کار آرنیکا خیلی ناراحت شده بود، به او گفت:

  • فکر نمی‌کردم این شکلی باشی!

و بعد سریع از کلاس بیرون رفت. آن شب هر دو دختر به کارها و دوستی‌شان فکر می‌کردند. آرنیکا خجالت‌زده بود و مارینا ناراحت.

فردای آن روز مارینا به دانشگاه نیامد و مینا هم بعد از کلاس سریع به خانه برگشت. کلید کتابخانه از روز گذشته پیش آرنیکا مانده بود، برای همین تصمیم گرفت سری به کتابخانه بزند و با پری مشورت کند.

پری بعد از شنیدن اتفاق و دیدن پشیمانی آرنیکا، او را به سمت قفسه‌ی کتاب‌هایی برد که درباره‌ی دوستی بودند و به او اجازه داد پنج تا از کتاب‌ها را به خانه ببرد.

دو هفته گذشت. تمام این مدت دخترها به غیر از سلام و خداحافظ حرف دیگری به هم نزدند، اما دل هر سه نفرشان برای یکدیگر تنگ شده بود. این دو هفته آرنیکا مشغول خواندن کتاب‌ها بود و روزبه‌روز بیشتر متوجه اشتباهش می‌شد.

بالاخره یک روز تمام شجاعتش را جمع کرد و از مارینا عذرخواهی کرد. بعد با پشیمانی خواست تا دوباره با همدیگر دوست شوند. مارینا که او را بسیار دوست داشت و دلش برایش تنگ شده بود، با دیدن عذرخواهی واقعی آرنیکا او را بخشید.

دوباره گروه سه‌نفره‌شان را درست کردند، هر روز با هم به کتابخانه رفتند و در کنار پری مشغول خواندن کتاب‌های تمام‌نشدنی آنجا شدند.